loading...
دانلود رمان
سعید امیدی بازدید : 1778 پنجشنبه 16 مهر 1394 نظرات (0)

دانلود رمان حصار فاصله

 


نام رمان : حصار فاصله

نویسنده : بیــ رنــگــ کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : ۴٫۶ (پی دی اف) – ۰٫۳ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۳ (ePub) – اندروید ۰٫۹ (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : ۴۹۷

خلاصه داستان :

در یک سو روایت گر دخترانگی های معصومانه اش…
نگاه مهربان و حمایتگر پدر… و داغ ِ دلی که چهار سال، نا آرامِ وجوش شده. در سوختن مابین نبود ِ مادر و برادرش، حضور اتفاقی ِ صریحانه ی نگاهی، واقعیت حضور و تکامل را به او نشان می دهد؛ راه هست .. اما بی راهه..، بسیار !
و در سوی دیگر مردانگی های پسری، که ناگهانی بودن ِ وقایع زندگی اش را به حساب عادت ِ تمام عمرش می گذارد و انتخاب می کند… برای عشق، عاشق می شود؛ اما امان از راه دیدن و یار ندیدن!… برای پیدا کردن ، نقشه لازم نیست .. همین که نشانه ها را بگیری و به جاده نگاه کنی ، مقصود انتهای همان راهی می شود که پاهایت قدم به قدم در آن پیش می رود .. حتی اگر بلد ِ راه نباشی !

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از بیــ رنــگــ عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

صدای زنگ تلفن همراه، از سرعتش نکاست؛ با همان شتاب قبلی، به سمت در خروجی حرکت می کرد، در این بین، با دست راست در کیف شلوغ و بی نظمش به دنبال تلفن همراه می گشت. مجبور شد نگاهش را از رو به رو بگیرد و با دقت بیشتری بگردد؛ بلاخره تلفن همراه را لمس کرد، اما شانه اش با تنه ی کسی برخورد کرد، تلفن همراه از دستش رها شد و دوباره بین وسایل داخل کیف گم شد. سرش را بالا گرفت. با دیدن چهره ی متعجب دختری، دستانش را بالا برد و با سرعتی که در حرف زدن از خودش سراغ نداشت، عذر خواهی کرد. و دوباره به سمت خروجی گام برداشت .
صدای زنگ تلفن همراه، دوباره بلند شد . اینبار ایستاد و چند لحظه بعد، تلفن همراهش را از کیف خارج کرد. بی توجه به صفحه ی گوشی که خاموش و روشن می شد، انگشتش جهت سبز رنگ را روی صفحه کشید، تلفن همراه را کنار گوش راستش برد و دوباره گام های بلندش را که فضای محوطه ی خارجی را با عجله طی می کردند، ادامه داد.
- بله ؟!
- کجایی تو دختر ؟
به پیاده رو رسیده بود، اخم ظریفی به چهره نشاند و لبانش را جمع کرد . با حرکتی ناگهانی ایستاد و دست چپش را آرام به پیشانی زد .
لبخندی به چهره نشاند و با خوشحالی گفت:
- سلام آقا جون !
- اینور !
- چی ؟!
- سمت چپ … .
تازه متوجه منظورش شده بود. دست چپش را داخل سینه جمع کرد. با چشمانش خیابان را با دقت بیشتری جست و جو کرد. خیابان شلوغ بود، اما نگاهش روی مرد میانسالی با شلوار کتان قهوه ای و پیراهن کرم قفل شد. لبخندش عمیق تر شد و به همان سمت حرکت کرد.
احمد، تلفن همراهش را در جیب پیراهنش رها کرد. دست چپش را به کمر زد و دست راستش را روی سر ِ کم مویش حرکت داد، تا اندک موهای کوتاهش را مرتب کند .
- سلام آقا جون !
احمد ، به خودرو اش تکیه داد و با لذت غرق تماشای دخترش شد . دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد :
- سلام دخترم ! تو چند دفعه سلام می کنی ؟!
مانیا در پاسخ پدرش به لبخندی اکتفا کرد و کیفش را روی شانه اش مرتب کرد .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 37
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 21
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 29
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 33
  • بازدید ماه : 311
  • بازدید سال : 1,404
  • بازدید کلی : 42,053